آیا جبر چیز خوبی است؟ شاید این سوال برای شروع یک اتوبیوگرافی عجیب باشد، اما زندگی من با همین جبر شکل گرفته است. بماند که بسته شدن نطفه همهمان به جبر بوده و در این مورد مثل خیلی موارد دیگر هیچ حق انتخابی نداشتهایم اما الان منظورم جبر جغرافیایی است. من خردادماه سال 70 در شیراز به دنیا آمدم. شهری زیبا و خوش آبوهوا و مهمتر از همه شهر شعر و شاعری و هرچیزی که به فرهیختگی ربط داشته باشد. شهری چهارفصل با بهارهایی پر از عطر بهارنارنج و درختان نارنج و سرو. اما پیش از آن که از زیباییهای شیراز چیزی بفهمم و یا بتوانم از پتانسیلهای فرهنگیاش استفاده کنم، درست در چهارسالگی من، پدرم هوای وطنش آبادان را میکند. یک شهر گرم و بدون امکانات! به این ترتیب، کوچ به آبادان، سرنوشتسازترین جبر زندگی من شد. در پررنگترین خاطرات کودکیام مادرم هست و کتابها. مادرم کتاب قصه میخواند و من با شخصیت داستانها زندگی میکردم، مادرم کتاب شعر میخواند و من همه را از بر میکردم. خون فرهنگی شیراز در رگهای مادرم جریان داشت و ذره ذره به من تزریق میشد. او آنقدر در روزهای نوجوانی با کارتهای بازی مشاهیر دهه شصت، سرگرم شده بود که اطلاعات عمومیاش حرف نداشت و در آنروزها شده بود دایرهالمعارف من! حالا که فکر میکنم میبینم مادرم خدای من بود. اردیبهشت سال 76 خواهرم به دنیا آمد و من بیاندازه حسادت میکردم. در مهرماه همان سال در هوای شرجی با گریه و اشک و مقدار زیادی حسادت به مدرسه رفتم. هنوز میتوانم به یاد بیاورم که حیاط مدرسه در نظرم چه شکلی بود! یک زمین سنگی فراخ که انتها نداشت و من با مانتو و شلوار توسی، مقنعه سفید و گل سرخی که در شقیقه سمت راستم به مقنعهام سنجاق شده بود دست مادرم را محکم چسبیده بودم، اشک میریختم و بچههای دیگر را شبیه زامبیهایی میدیدم که قرار است همکلاسیام شوند. چه واژه نامفهومی بود این "همکلاسی"! الان که فکرش را میکنم به نظرم آدم شور به دَرکُنی بودهام! آخر نه به آن گریهها و ضجههای «من مدرسه نمیروم» و نه به آن شیفتگیای که خفتم را چسبید. تا جایی که از جمعهها متنفر شده بودم! چرا؟ چون جمعهها مدرسه تعطیل بود و من را از وصال یار باز میداشت! این شیفتگی آنقدر ادامه پیدا کرد که از کلاس دوم دبستان به کلاس چهارم جهش کردم و در تمام طول تحصیل همیشه شاگرد اول بودم، از همانهایی که نیمکت اول مینشینند و عینک میزنند! از همانها که در دلشان خدا خدا میکنند «کاش خانم معلم مشقهایمان را ببیند!» بله من از همانها بودم. سال 88 به دانشگاه رفتم و در دانشگاه علوم و فنون دریایی خرمشهر، زیست شناسی خواندم، دانشگاه چمران هم قبول شده بودم ولی چون فکر میکردم مدیریت، رشته چیپی است نرفتم و قید دانشگاه جندی شاپور را هم زدم. نمیدانم چرا اما فهمیده بودم رشته بهداشت محیط برخلاف اسمش چندان هم بهداشتی نیست، این شد که با جزوههای قطور جانورشناسی 1 و 2، فیزیولوژی 1 و2، زیستشناسی سلولی و مولکولی 1و 2 و گیاه شناسی پیشرفته (که این یکی خدارو شکر 1 و 2 نداشت) خودم را سرگرم کردم! آنقدر که توانستم با سهمیه رتبه برتر توی همان دانشگاه در مقطع ارشد، رشته آلودگی محیط زیست بخوانم. موضوع پایان نامهام را دوست داشتم اما انگار او خیلی من را دوست نداشت چون حسابی کلافهام کرده بود.راستش فکر میکنم موضوع پایاننامهام میتواند ایدهای برای یک مسابقه تلفظ باشد از بس که کلمات سخت و تخصصی دارد. بنابراین اگر بتوانید این جمله را سه بار پشت سر هم بگویید، یک جایزه پیش من دارید! «جداسازی و شناسایی باکتریهای تجزیهکننده بنزوآلفاپایرن در رسوبات خور موسی و بررسی عملکرد آنها در حذف زیستی بنزوآلفاپایرن». نمیدانم میدانید یا نه؟ اما آزمایش روی موجودات زنده خیلی آسان نیست حتی اگر خیلی موجود زنده به حساب نیایند و با چشم دیده نشوند. باکتریها حسابی بدقلقی میکردند. با این که آب و غذایشان آماده بود اما رشد نمیکردند و دل به کار نمیدادند. هرچه هم توی گوششان میخواندم که من پایاننامه دارم، تو را به خدا یک تکانی به خودتان بدهید گوششان بدهکار نبود که نبود. زمانی هم که رشد میکردند، کپکها درجا، جانشان را میگرفتند. خلاصه که سر و کله زدن با باکتریها سختترین کار دنیاست. آنقدر سخت که من قبل از شروع پایاننامه 50 کیلو بودم اما روز دفاع شده بودم 44 کیلو! و تا حالا هم که دو سال و اندی از دفاعم میگذرد، هنوز به 50 کیلو نرسیدهام. اینجا بود که به خودم آمدم و ازخودم پرسیدم: « تا کجا میخواهی به این عشق یکطرفه ادامه بدهی زیبا؟!» حتما میدانید که منظورم رابطه یکطرفه و وحشتناکم با درس بوده! شهریور 95 دفاع کرده بودم و فکر میکردم احتمالا حالا حالاها بیکارم، برای دل مادر، کنکور دکترا ثبت نام کردم و همچنان به آن عشق یکطرفه فکر میکردم. اسفندماه کنکور برگزار میشد اما من بهمنماه در یک موسسه خیریهی تحت نظارت بهزیستی، مددکار اجتماعی شدم. بیربطترین کاری که در ارتباط با رشتهام میتوانستم پیدا کنم همین بود. اگر نمیدانید مددکار اجتماعی چه کاری انجام میدهد باید بگویم کار اصلیاش «درد دل شنیدن» است، به همین خاطر است که هر مددکاری به یک دلِ گنده و دو گوش آمادهی شنیدن احتیاج دارد. اگر هم مثل من دل گندهای نداشته باشد، باید تا میتواند اشک و خون دل ذخیره داشته باشد، بله! من پروندههای مددجوهای بهزیستی را تکمیل میکردم، به درد دلهایشان گوش میدادم و مشت مشت خون دل میخوردم. روزها میگذشت و من همچنان که این روند خونآلود را تکرار میکردم، کنکور دکترا دادم، کتاب خواندم و هرازگاهی نوشتم. نتیجه کنکور که آمد دیدم دانشگاه بیرجند دعوت به مصاحبه شدهام، اما نرفتم. همانجا بود که تصمیم گرفتم برای درس و متعلقاتش دست تکان بدهم و برای همیشه با دانشگاه خداحافظی کنم. آذرماه سال 96 توی یک کلاس مجازی داستان نویسی ثبت نام کردم، از تجربه داستان نویسی حسابی خوشم آمد و تا همین حالا هم دارم به آن ادامه میدهم. تابستان 97 یک کلاس داستاننویسی دیگر شرکت کردم و بعد از آن، پشت هم داستان نوشتم. هرچند کلیشهای ست اما باید بگویم مهر 97 نقطه عطف زندگی من بود. بعد از 23 سال به شیراز برگشتیم و من هوای فرهنگ را تا حد خفگی توی ریههایم فرودادم، در جلسههای نقد داستان شرکت کردم، به کلاس «چگونه داستان و رمان بخوانیم؟» دکتر نکوروح رفتم، به جلسه های نقد فیلم رفتم و توی کلاس داستاننویسی محمد کشاورز ثبت نام کردم اما هنوز آرزوی اصلیام یعنی پول درآوردن از راه نوشتن عملی نشده بود. اما بعد از مدتی شدم تولیدکننده محتوا و برای سایتهای مختلف محتوا نوشتم. هم از نوشتن لذت می برم و هم درآمد خوبی دارم. خلاصه این روزها خوب میگذرد. با اینکه مهره گردنم کمی میسوزد اما چه باک که نوشتن، عشق همیشگی من است. من! زیبا حیدری! یک نویسنده و تولیدکننده محتوا! امیدوارم که مقالههای من در سایت جت را بخوانید و لذت ببرید.
زیبا حیدری تا کنون 20 مطلب مفید در سایت جت نوشته است. مطالب زیبا حیدری تا کنون توسط 521400 نفر مطالعه شده است.
اولین مطلب زیبا حیدری در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۲۳ منتشر شده است و گروه مطالب نوشته شده توسط او در حوزه های بازاریابی ، استارتاپ ، مدیریت و کارآفرینی ، نرم افزار و اپلیکیشن ، شبکه و اینترنت ، منتشر شده است.
مدال ها و افتخارات:
تعداد مطالب: 20
بازدید مطالب: 521400