من همانم که یک روز، میخواستم رولینگ بشوم... ولی خوب دیدم دنیا یک رولینگ دارد و شاید روزی به یک ملیحه هادوی متولد تهران بیشتر نیاز پیدا کند. اگر کمی عقبتر برویم و بخواهم خیلی کلاسیک و خسته کننده خودم را معرفی کنم باید بگویم من در سال 1368 درست وسط تهران به دنیا آمدم. یا در واقع و طبق تجربیاتم در رشته مامایی، به دنیا اورده شدم. دوران مدرسه چندان شاخصهی مهمی نداشتم، جز اینکه انشاهای دوستانم را مینوشتم و به همین قدر قانون شکنی لوس، قناعت میکردم. البته بزرگترین شیطنتم مربوط به بردن کتابهای درن شان به مدرسه بود. کتابها را وسط زنگ ریاضی میخواندم و زیر چشمی بچهها را میپاییدم ببینم کدامشان کمی کنجکاوی راجع به محتویات کتابم نشان بدهد. کافی بود کسی اسم کتاب را بپرسد یا دوبار برگردد کتابم را برانداز کند آن وقت بود که رسالت من شروع میشد؛ تلاشی بیوقفه برای هدایت کردن و بیرون کشیدنشان از ورطه فانتزینخوانی. البته چون همه بلافاصله میخواستند کتابهای خودم را قرض بگیرند، خرقه رسالتم را جایی همان کنج کلاس برای آیندگان به یادگار گذاشتم. روزها گذشت و خودم را پشت میزهای رشته مامایی دیدم. بله خب، هیچ کس از اول به آروزهایش فکر نمیکند، مخصوصا زمان کنکور و انتخاب رشته که من هم از این قاعده مستثنا نبودم. بنابراین چشم باز کردم و دیدم از رویای رولینگ شدن رسیدم به رویای فلورانس نایتینگل. خلاصه وسط راه فلورانس شدن گاهی چیزی مینوشتم و در چند جشنواره هم شرکت کردم. داوران هم مرتکب اشتباهاتی شدند و یکی دو رتبه اول به من دادند. دست آخر، در حالیکه سر جلسه امتحان هم مشغول نوشتن بودم و در اتاق زایمان از آن فضای ملودرام، داستان فانتزی خلق میکردم، بالاخره در سال 1391 فارغالتحصیل شدم. احساسم به رشته دانشگاهیام اصلا شبیه دوستانم که عاشق رشته و شغلشان بودند و برای هر پلک زدن نوزاد تازه به دنیا آمده، از خوشحالی جیغ میکشیدند؛ نبود. من رشتهام را فقط به خاطر هزاران حرف و داستانی که از مریضها میشنیدم و میدیدم، دوست داشتم. آن نگاه درون چشمهایشان را میبلعیدم و لحظه شماری میکردم برگردم خانه و مادر شماره یک را با تمام عشقش لابهلای یکی از داستانهایم جا بدهم و بعد مادربزرگ مقتدر شماره دو را بین نوههایی که از تک تکشان مینالید؛ گیر بیندازم. جایی وسطهای نوشتن، حس کردم دانستههایم به قدر کافی نیست، من بلد نبودم خوب روایت کنم، من زبان داستان را نمیفهمیدم ... پس به سراغ کارگاههای مجازی داستان رفتم و از بخت و اقبال بلندم، یک کارگاه داستان خوب نصیبم شد. دیگر من پرواز کردن با کلمات را یاد گرفته بودم. اما من دوست داشتم جور دیگری از پرواز را به دیگران هدیه بدهم. من عاشق فانتزی بودم، آن قدر هری پاتر خوانده بودم که قاعدتا باید از هاگوارتز برایم دعوتنامه میفرستادند یا حداقل یک هابیت از دنیای ارباب حلقهها یکبار زنگ خانهمان را میزد. به هر حال هابیتها در ترافیک تهران گم شدند یا دعوتنامه هاگوارتز من را کسی با قورباغههایش قورت داد که هیچکدام به دستم نرسید که نرسید. با نشستن و غصه خوردن کاری پیش نمیرفت. پس خودم دست به کار شدم و به سراغ ترجمه رفتم. دوره های آموزشی لازم را در جهاد دانشگاهی گذراندم و با خودم گفتم یک قدم تا نجف دریابندری شدن فاصله دارم. اما در همان آغاز راه فهمیدم نه! ترجمه دنیای من نیست. آن لذت نهفته در خلق کلمات، با ترجمه ارضا نمیشود. و خب دنیا هم میتواند به دنبال فرد دیگری برای افزایش ارادت دیگران به فانتزی بگردد. حالا بعد از کلی چرخ زدن در مشاغل مختلف، سر از اینجا درآوردهام. من ملیجه هادوی! یک مادر تمام وقت هستم و یک تولیدکننده محتوا! اینجا من یک جادوگرم! اطلاعات را که مثل اکسیژن توی هوا جریان دارد، از این بهترین و معتبرترین منابع میقاپم و بعد آنها را با واژههای خودم به شما منتقل میکنم. بعد از توی کلاهم یک مقاله با کلماتی هماهنگ بیرون میآورم؛ چنان هماهنگ که انگار از زمان حضرت آدم همینگونه بودهاند. تولیدکننده محتوا بودن کاری سهل و ممتنع است؛ مخصوصا اگر مادر باشید. من در حالتهای گوناگونی نوشتهام، در حال غذا دادن به بچه یا آواز خواندن. و در حالتهای عجیبتری ایدههای تازه پیدا کردهام، مثلا از لابهلای کتاب «بیا میمون نباشیم» باورتان میشود؟! اما سختی کار به همینجا ختم نمیشود؛ من باید شبیه یک سرباز آماده به نبرد باشم چون خدا میداند کی و کجا ممکن است موضوعی جدید برایم نازل شود. اما سهل است چرا که تولید محتوا همه آن چیزی است که من آرزویش را داشتم. عضوی از یک تیم بودن، لذت خلق کردن و لذت گل کاشتن برای یک تیم و البته انجام کاری که به نوشتن مربوط باشد و مجبورم کند که بخوانم و آگاهی کسب کنم و از بیخوابیهایی که برایش میکشم، لذت ببرم. من این حس پرَواز از پشت صفحه کلید، این آدرنالینی را که به نوک انگشتانم میرسد و وادارم میکند بنویسم و بنویسم! بسیار دوست دارم.